دراتاق روبروی امام نشسته بودکه چشمش به چشم امام گرفت.یک حالت عجیب عرفانی به او دست داد وازخود بی خود شدم.امام فرمود:بچه ی کجاهستی و دست مبارکش را روی شانه اش گذاشت.عرض کرد بچه مسلمانم ازشهرهای مازندران.فرمودندچکاره هستی؟گفت دانشجوهستم.سؤال کرد آقا به درسم بپردازم بهتراست یادرخدمت شماباشم؟امام فرمودندالان احتیاج انقلاب به شمابیشتراست،درخدمت اسلام باشید بهتراست.عرض کرددلم می خواهدکه پاسدارشماباشم.امام فرمود پاسدارمن نباش،پاسداراسلام باش.دست امام رابوسیدو پس ازآن لحظه در وجودش غوغایی به وجود آمد و باخداعهد کرد که پاسداراسلام باشد.با خودعهد کرد تاآخرین لحظه درخدمت اسلام عزیز باشد.وازآن روز تمام هستی اش شد خدمت به اسلام وانقلاب.
*خاطره ای ازشهیدحبیب اله افتخاریان
*برگرفته از کتاب برف سرخ به قلم آقای مرتضوی